خانه کودک فریار

بدون عنوان

1393/10/10 16:10
نویسنده : مریم
39 بازدید
اشتراک گذاری

"بعدا عزیزم ، بعدا"

سرم گیج و پایم در بند بود.

وقت زیادی نداشتم که با تو بازی کنم.

لحظاتم را با تو باشم و با تو دمسازی کنم.

باید لباسهایت را میشستم و تمیز میکردم.

باید خیاطی میکردم و فکر غذایی لذیذ میکردم.

برای همین وقتی کتاب قصه ات را می آوردی تا در لذت خواندن آن مرا سهیم کنی چاره ای نداشتم جز اینکه بگویم:

"بعدا عزیزم ،بعدا"

شبها که به بالینت می آمدم لحافت را مرتب می کردم،به دعایت گوش میکردم،چراغ را خاموش میکردم و پاورچین پاورچین از اتاقت بیرون می آمدم،آنگاه آرزو می کردم ای کاش یک لحظه بیشتر پهلویت مانده بودم چون زندگی کوتاه است مثل عمر حباب و سالها به تندی می گذرد و با شتاب...

بچه ها هم خیلی زود بزرگ میشوند تا پا در میدان بگذارند،دیگر کنارت نیستند تا رازهایشان را با تو درمیان بگذارند کتاب های قصه در گوشه ای افتاده اند،زیر غبار گذشت زمان،اسباب بازی ها خسته و خاکستری از تنهایی به گوشه ای پناه برده اند.

نه بوسه شب بخیری،

نه دعای شب هنگامی،

نه لبخندی،نه پیامی

هرچه بوده گذشته،همه مربوط به دیروز بوده نه فردا

دست هایم که روزی بند بودند و پرکار،اکنون آرام و بیکارند روزها هم طولانی و بیشمارند.

کاش می توانستم دوباره برگردم به آن روزهای شیرین و خواسته های کوچکت را برآورده کنم،همین!

آنگاه هرگز نمی گفتم: بعدا عزیزم،بعدا..........

                                                                                            بدانیم تا بمانیم
 

پسندها (1)

نظرات (0)